از داستان حسنک کجایی؟ «دیر وقت بود. دبیر... وقت بود خورشید خورشیییید به نوک کوه های... کوه های مغرب نزدیک می ی ی شد اما، اما از حسنک... حسنک خبری نبود...» دراز کشیده بودم توی اتاق هی سرفه می کردم. دایی حسن روی تاقچه و زیر تلویزیون را پر از کتاب...
↧