از داستان حسن: درد توی جانش نشسته است و شن تا لب دیوارهای گلی اش بالا آمده و گاه مثل خون تریاکی رنگی توی کوچه هایش دویده، تلخی به کامش نشسته و بوی کاهگل و خاک تفتیده بوی پشکل و عرق حیوان توی کوچه هایش خسبیده است. از کنار چند تا شتر که توی کوچه...
↧