از متن کتاب: بیابانی در حجاز (پیش از سپیده دم، باران در سیاهی شب چشم به راه پیر هستند) جعفر: گویی می دانست که در پشت خانه اش پنهان نشسته ام. ناگهان در را گشود خرقه را پیش پای من گذاشت و گفت "این را به احمد برسان" همین! یونس: شاید فردا با کاروان...
↧